خوفین؟خوشین؟باکیتون نیس؟(اصطلاح رو حال میکنین؟!!)چه بخلا؟
میدونم!میدونم!خیلی دلتون واسم تنگیده بود!راسی من با کللللللی تغییرات اومدما!خوب حالا نمی خواد وبمو زیرو رو کنین!کم کم متوجه میشین!حالا میریم سر آپ امروز:
درس اول: يه روز مسؤول فروش، منشی دفترو مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و غول چراغ ظاهر ميشه. غول ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که تویباهاماس باشم ،سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسؤول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسؤول فروش هم ناپديد ميشه... بعد غول به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتيجه اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده اول رئيست صحبت کنه
نگار نوشت:امروز مدرسه بد نبود!یعنی خوب بود!
نمی دونم نوشت:یه چیزی می خواستم بگم که حالا نمی دونم چی می خواستم بگم!!!
یادگاری یادتون نره ولی خواهشا هی آپم آپم نکنین!مثه آدم متنمو بخونین بعد نظر بدین!خو؟